پرهامپرهام، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

نی نی کوچولوی ما

چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی

روز اول مدرسه و کلاس اولی شدنت

روزهای قبل از مدرسه دلهره ی عجیبی دارد،دلهره ای از جنس حال و هوای ناب کودکی،با عطر دلبرانه ی کتابهای نو طعم گس خرمالو.... ما دیگر آن کودک بی غم و خندان سالهای دور نیستیم،اما این دلهره یادگار خوب همان روزهاست، روزهای خوبی که نگرانیمان به خاطر  معلم تازه ای بود که نمی شناختیم، و تمام ترسمان برای درس هایی که قرار بود سخت تر از سال های قبل باشد، چه حال و هوای بی نظیری بود، هنوزم که هنوز است،پاییز  دلنشین تر از تمام فصلهاست، قدم زدن در خیابان های نارنجی و خش خش جانانه ی برگ ها،تسکین خوبی ست..... اما کاش برای یک روزم که شده به روزهای خوب کودکی برمی گشتیم، مثلا اوایل مهر باشد و حیاطی شلوغ و بچه هایی شاد و...
7 مهر 1398

وتولد بهترین بابای دنیا

مرد من.... مهربانم.... مخاطب عاشقانه های من... زن نبوده ای که بدانی دست های مردانه ات که در دستم باشد حکم تمام دنیا را برایم دارد.... من عاشق مردی شده ام که در روزهای بارانی برای دلم چتر میگیرد.... من بی تو از تمام آفرینش بیگانه ام.... زن بودن خوب است وقتی از بین تمام مذکرهای دنیا پای تو در میان باشد... نمی دانی چه کیفی دارد خانم بودن برای تو❤️❤️ تکرار بودنت هزاران باران مبارک تولد بابایی رو به پیشنهاد تو کلی لامپ و ریسه و آهنگ تولد باب اسفنجی گذاشتیم قرار بود ساعت ۱۰ از عسلویه برگرده و سوپرایزش کنیم شب قبلشم رفتیم دوتایی براش هدیه گرفتیم کادو کردیم بعد از اونجایی که بابایی زیاد کیک دوست نداره یه چندتایی کاپ کیک گر...
4 مهر 1398

و اما عکسای تولد شاهزاده شش ساله

پسرم؛ 'تو ' فصل پنجم عمر منی تقویم به شوق' تو'ست که تکرار می شود هرسال   شب تولدت قرار بود خونه باشیم و به چندتا از دوستات بگم بیان چون خودت اصرار داشتی ولی از اونجایی که بابایی سر کار بود و نتونست بیاد من و تو و پردیس خانمی رفتیم عسلویه پیش بابا و گفتیم کیکتو میبریم کنار دریا و چنان گرم و شرجی بود که نسد و دیگه رفتیم کافهmoonکه خیلیم خوب اتفاقا،کلی هم ذوق کردی و دیگه فرداشم با وجود گرما رفتیم کنار دریا   ...
4 مهر 1398
1